حکایت جالبی است...
دوشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۴، ۱۲:۵۶ ق.ظ
گویند در زمانهای قدیم، شخصی خطایی مرتکب شد. حاکم دستور داد برای مجازات خطایی که مرتکب شده بود، یکی از این سه مجازات را انتخاب کند: یا صد ضربه چوب بخورد، یا سه کیلو پیاز بخورد، یا اینکه صد تومان پول بدهد.
مرد گفت:" پیاز را می خورم." سه کیلو پیاز برای او آوردند. مقداری از آن را خورد، دید دیگر قادر به خوردن بقیه اش نیست.
گفت:" پیاز نمی خورم ، چوب بزنید." به دستور حاکم او را برهنه کردند. چند ضربه چوب که زدند بی طاقت شد و گفت:" نزنید ، پول می دهم." او را نزدند و صد تومان پول را داد.
بیچاره هم پیاز را خورد و هم چوب را، آخر سر صد تومان جریمه را هم داد.
حال ماجرای ما و کدخدای جهان مرا به یاد این ماجرا انداخت. هم کلی مذاکره کردیم و کلی از ارزشها و اصولمون رو زیر پا گذاشتیم. غرور ملی و انقلابی که 30 سال برایش زحمت کشیده بودند و خونها برایش داده شد زیر پا گذاشتیم ... که شاید ارباب نظری بکند و وضع اقتصادی کشور را بهبود بخشد. در نهایت، وضع اقتصادی که برای همه پیداست، صنعت و تکنولوژی هسته ای ما هم تقریبا تعطیل شده، کلی هم در این راه خون و شهید وخسارت مادی و معنوی دادیم ... هنوز کدخدا بجز چند نان خشک گندیده جلوی دولت ما چیزی پرت نکرده ...
۹۴/۱۰/۲۱